روزگار بی مهری

ساخت وبلاگ

 

 

هر چه می آیم به عشق او نمیرسم 

از این دور دستها چیزی شبیه عشق ، به رنگ وفا

به خیال اینکه عشقی باشد همچنان در حال آمدنم

و این دل خوش باورم نمیداند که او هست اما نیست

من به سوی او می آیم و  او از من دورتر میشود

آنقدرها عاشقم که حس میکنم انگار او به من نزدیکتر میشود

کاری که با دلم کرد ، احساسی که از دلم ربود ،در توان هیچ بی وفایی نبود

و او دست من، با  هر چه بی وفاست را از پشت بسته بود

به من می گفت دوستت دارم اما به عمل کاری دگر انجام می داد

شاید اگر از آغاز چشمانم را باز کرده بودم 

در چشمانش رنگ بی محبتی ها را میدیدم

اما افسوس که در آن لحظه چشمانم را بسته بودم و  محو آرزوهای شیرین ،با او بودم

و این دل گرفته و خوش خیالم به کجاها میرود؟

به امید چه کسی این همه دلتنگی ها را با خود میبرد؟

هر چه رفتیم و رفتیم ، از این رفتنها به چیزی جز حسرت نرسیدیم

که آخر رسیدیم به راهی که حتی بن بست هم نبود ، و آنجا او دیگر مال من نبود

نه به فکر این بودم که گذشته های تلخ دوباره تکرار شوند اما چه فایده 

نه فکر میکردم که شاید روزی دوباره تنها شوم و تنها هم شدم

دلم گرفته و  هیچ حسی به زندگی ندارم ، شاید این شعر خودم را هم دیگر نخوانم

دلم از این و بی مهری هایش گرفته به تنگ آمده انگار دارم خفه می شم

بی هیچ مهری و محبتی همه می گویند که دنیا قشنگ هست 

اما برای من دنیایی نمانده که قشنگ باشد دنیای من تنهایی تنهای من باشد

 

تلخ ترین جدایی...
ما را در سایت تلخ ترین جدایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : هستی sokot بازدید : 563 تاريخ : چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت: 13:36